کیاناکیانا، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

خاطرات بهار زندگیمان کیاناجان

هفت ماهگی کیانا جان

هفت ماه هست که کیانا جان در کنار من و بابا منصور هست و چقدر زود گذشت انگار همین دیروز بود که دخترم را برای اولین بار در آغوشم گذاشتند بعضی وقتها دلم میگیره از اینکه کیانای من بزرگ و بزرگ میشه و این لحظات شیرین کم کم از یادمون میره لحظه هایی که پر از هیجان و شادابی هست ساعت ،زمان با هم بودنمان را  داره به سریع ترین حالت ممکن طی میکند تا دخترم بزرگ و بزرگ تر شود ؛ دختر نازنینم خیلی خوشحالم که در کنار ما هستی و باید از خدا بابت دختر نازم هزاران بار شکر کنم.  پرنسس نازنینم هفت ماهگی ات مبارک کیانا جان شما از شش ماهگی تا هفت ماهگی یعنی در این یک ماه همش در مسافرت بودی یه مدت اصفهان بودیم و یه مدت تهران و حسابی بهت خوش گذشته(البته...
30 فروردين 1396

ژست چهار دست و پا رفتن

کیانای عزیزم الان شش ماه و نه روزه شدی و یاد گرفتی که حالت چهار دست و پا بگیری و یکم بپری جلو و چیزهایی که میخوای بگیری البته اگه روی پتو باشی ترجیح میدی پتو رو بکشی سمت خودت و به وسایلی که میخوای برسی ...
9 فروردين 1396

واکسن شش ماهگی

کیانا جان ، باید واکس شش ماهگیتو 30 اسفند میزدی ولی به خاطر سال جدید تا 5 فروردین همه جا تعطیل بود و مجبور شدیم 5 فروردین واکسنت را بزنیم. ساعت 10 صبح در اصفهان ، درمانگاه حضرت علی (من و بابایی و مامان زهرا و بابا مصطفی شما را بردیم) قبل رفتن از خانه بهت 15 قطره استامینافن دادم ، آقای دکتر خیلی خوب واکسنت را در ران چپت زد و بعد وقتی گریه کردی قطره را داخل دهانت ریخت  یه کم گریه کردی و من و مامان زهرا آرومت کردیم.(خدا رو شکر خیلی زود آروم شدی) بعد واکسن اومدیم خونه  روی پات کمپرس آب سرد میزاشتم . من تا 24 ساعت هر چهار ساعت یک بار قطره استامینافون بهت دادم و فرداش هر شش ساعت بهت قطره استامینافن دادم و روی پات کمپرس گرم گذاشت...
5 فروردين 1396

اولین سال تحویل دخترم

امسال سال تحویل حس عجیبی هست چون خانواده ما سه نفری شده و بهترین لحظه ها را قراره کنار هم رقم بزنیم چون ما سه نفر عاشق همیم دخترم پارسال همچین موقعی از خدا می خواستم مواظب گل خوشبو من باشه و زودتر بیاد کنارمون و امسال بهترین نعمت خدا در کنار ما هست و ما روز به روز از خدا بابت دختر عزیزمان سپاسگذاریم. دخترم سال تحویل شیراز بودیم کنار مادر مرضیه و بابا اسحق و عمه وحیده و خانواده عمو مسعود (خانواده عمه منصوره هم شیراز بودند ولی رفته بودند مرودشت و موقع سال تحویل نبودند)ما تا پنجشنبه صبح (96/1/3) شیراز بودیم و بعد با  خانواده عمو مسعود راهی اصفهان شدیم. من و بابا منصور تصميم گرفته بوديم يه عکس روی شاسی از پرنسس خودمون درست کنيم و يا...
1 فروردين 1396
1